محل تبلیغات شما
می‌خواستم بنویسم، آیا تو دوربین داری؟ 
و من دوربین را برای چه می‌خواستم؟
می‌خواستم یک دوربین قرض بگیرم، تا از لباسهای پهن شده، روی رخت‌پهن‌کن، عکس با کیفیتی بگیرم. عکسی که بتوانم همیشه آن را داشته باشم. عکسی برای فرار از فراموشی. 
نمی‌دانم آیا کسی می‌فهمد که لباس‌هایی که روی رخت‌پهن‌کن، برای خشک شدن پهن شده‌اند می‌توانند حائز اهمیت و معنای خاصی باشند؟ آن‌قدر که آدم بخواهد عکس با کیفیتی از آن‌ها، برای هرگز فراموش نکردنشان بگیرد. 
خسته‌ام. ریه‌هایم درد می‌کنند. هوای بدی دارد تهران. امروز با حالتی از مریضی به خانه رسیدم و دیگر نتوانستم از حالت تهوع و دل‌دردی که گمان می‌کنم از هوای تهران است، فرار کنم. 
سرد است. من خانه‌های سرد را - راستش را بخواهی- بیشتر از خانه‌های گرم دوست دارم. خانه‌ای که فروخته شد (اگر این‌جا را خوانده باشی می‌دانی از کدام خانه حرف می‌زنم)، همیشه سرد بود. آن‌قدر سرد که اصلا برای همین فروخته شد. مسخره است آدم بخواهد به کسی بگوید آن خانه فروخته شد چون در زمستان‌ها سرد بود. مسخره است و لعنت به همه‌ی چیزهای جهان.

من، که این‌قدر راحت همه چیز را، رها می‌کنم. من، که این‌قدر راحت حتی آرزوهام را رها می‌کنم، پس چرا نمی‌توانم آن خانه را رها کنم؟
همه‌ی ما بعد از فروختن ان خانه مریض شده‌ایم. بالاخره همه‌مان یک روز به این اعتراف می‌کنیم‌. 

من خسته ام. تنهایم. شب است. سرد و ساکت است. می‌روم یک لیوان شیر بریزم و بعد برگردم و آن‌چه را که در دفتر یادداشتم، امروز صبح نوشتم، این‌جا بنویسم. من این جا را دوست دارم. من فقط این‌جا را دارم:

" امروز صبح درخت ها به طرز اندوه‌باری خود را در خیابان نمایان می‌کردند. پس از دیدن این اندوه‌باری درختان بود که فهمیدم، آن‌چه من در زندگی می‌خواهم یک شادی بی‌اندازه و سبک نیست. من همین اندوه را، و همین اندوه‌باری درختان را بیشتر دوست دارم.
آیا زندگی، بدون درختانی که به غایت اندوه‌بار، در خیابان‌ ایستاده‌اند، هیچ زیبایی و هیچ معنایی خواهند داشت؟ آیا این‌گونه است که اکثر انسان‌ها به دنبال گونه‌ای از شادی بی‌پایان، بی‌دلیل، و همیشگی هستند؟ نوعی از شادی و اطمینان خاطر که ما را در زندگی ایمن می‌کند؟ نمی‌دانم؛ اما می‌دانم، که من، زیبایی زندگی را در شادی‌های بی‌حد و حصر، گم می‌کنم‌. 
(یک‌بار وقتی پس از مدت‌ها به خانه بازگشتم، در میان راه، در میان سرما و برف‌ها و سوز شدیدی که روی صورتم احساس می‌کردم، در ابتدای سپیده‌دم، وقتی هنوز اندکی از تیرگیِ دل‌گیرِ شب باقی مانده بود، ناگهان دیدم، ردیفی از چنارهای مسیر خانه‌مان را بریده‌اند. در آن زمان نیز غم عظیمی به من دست داد.)

تنهایی؛ این مهم‌ترین واژه در زندگی انسان. آیا کسی می‌تواند حالتی را مثال بزند که در آن تنهایی انسان، از میان می‌رود؟ چه چیز؟ بودن در کنار خانواده؟ معشوق؟ همسر؟ فرزند؟ حیوانی رام؟ چه چیز؟ آیا هیچ حضورِ دیگری هست که اندکی از تنهایی زندگیِ انسان را، تنهایی درون انسان را، تنهاییِ مرگِ انسان را، رقیق بنماید؟ نمی‌دانم. من هرگز چنین تجربه‌ای نداشته ام. من درباره‌ی زندگی دیگر انسان‌ها چیزی نمی‌دانم. من فقط می‌دانم که نمی‌توانم و هرگز نتوانسته‌‌ام خودم را خارج از قلمرو تنهایی احساس کنم. هر قدر هم به کسی، یا چیزی نزدیک باشم، هر قدر هم حضورِ عمیق و غلیظی در زندگی داشه باشند، باز، حفره‌ای در من، در درون من است که من را، نه در نهایتِ روز، نه پس از مدت‌ها، نه پس از پایانِ یک دیدار، نه در عدمِ حضور، بلکه در هر لحظه و ثانیه به درون خود می‌کشد. حفره‌ی تنهایی. و این چیزی نیست که من از آن فرار کنم. بلکه من، خودم را به دست این حفره، این تنها یقینِ زندگی‌ام، می‌سپارم. و نه فقط می‌سپارم، بلکه به آن عشق می‌ورزم. "


ساعت نزدیک سه نیمه‌شب است. من انسان تنها و دردمندی هستم و با بغض و گریه‌ای کودکانه و معصومانه تنها یک آرزو دارم. من عمیقا و از میان شیارهای خونیِ قلبم می‌خواهم آن خانه به من، به ما بازگردد‌ چرا که این غم، از تمام دنیایی که من می‌توانم تصور کنم، عظیم‌تر روی قلبِ من فرود می‌آید و من خودم را در برابر این غم بسیار کوچک، بسیار ناتوان و بسیار شکننده می‌بینم.


تهران همه‌چیز را غمگین می‌کند؛ درخت‌ها حق داشتند.

شاید در سپیده دمی دیگر.

در جستجوی زمان از دست رفته / تسلی 2

در جستجوی زمان از دست رفته / تسلی 1

خانه ,را، ,زندگی ,یک ,من، ,سرد ,پس از ,را در ,در زندگی ,آن خانه ,دوست دارم

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اسلحه و مهمات نخجیر mausoue aporerel Thomas's site اخبار روز ایران وجهان آسمان همیشه آبیست فروش آنلاین مبل با کیفیت بالا و قیمت پایین Franklin's life SwSFics Lee's game