محل تبلیغات شما
چه قدر این ساعت از صبح روزهای تابستانی برایم افسرده کننده است. وقت هایی که مثل دیشب کم می خوابم و صبح به این زودی بیدار می شوم، افکار زیادی به ذهنم هجوم می آورند که سرعت گذرشان خیلی بیشتر از توانایی تمرکز و نوشتن من است. با این حال، همانطور که اینجا تنها پناه من است، باز هم برای فرار از این ساعات صبح یک روز تابستانی، آمده ام این جا.
وقتی به زمان فکر می کنم می ترسم.
وقتی به روزهای کودکی ام فکر می کنم می ترسم. در آن روزها فکر نمی کردم به این زودی بیست و دو ساله بشوم. اما چه می شود کرد؟ سعی می کنم به این موضوع فکر نکنم. وقتی این فکر که زمان به سرعتی هولناک در حال درهم شکستن ماست فکر می کنم قلبم از ترس مچاله می شود.

من خیلی کوچک بودم که با مسئله ی مرگ مواجه شدم. خیلی کوچک بودم و هنوز حتی زندگی کردن را هم یاد نگرفته بودم.من هفت یا هشت ساله بودم که با مرگ عزیزترین آدم توی قلبم -پدربزرگم- مواجه شدم. این داستان را برای همه ی آدم های نزدیک زندگی ام گفته ام: هشت ساله بودم، پاییز یا زمستان بود، پدربزرگم برایم قصه ی پیش از خوابم را تعریف کرد و بعد نمی دانم چرا من با او قهر کردم، شاید هم قهر نکردم اما یادم هست وقتی می خواستم برای خواب بروم و پدرم از من خواست پدربزرگم را ببوسم با ممانعتی باورنکردنی این کار را نکردم. و صبح روز بعد مطابق معمول منتظر بودم تا پدربزرگم من را به مدرسه ببرد، اما صبح روز بعد دیگر مطابق روزهای پیش نبود، پدربزرگم مرده بود و من باید مفهوم تازه ای را یاد می گرفتم. پیش از این که مفهوم پیشین اش را آموخته باشم. به خاطر می آورم که شب ها از دل تنگی بیدار می شدم و پدربزرگم را می جستم و نمی یافتم، به خاطر می آورم که خواب می دیدم معجزه ای شده و پدربزرگم به خانه بازگشته است. اما هیچ کدام این ها نبود و من آرام آرام "رها کردن" را آموختم.

میزان عشقم به مادربزرگ را خودم، عیقا احساس نمی کنم، اما از عمه ها و پدر و مادرم شنیده ام وقتی قرار بود مادربزرگم برود چند روزی را در خانه ی یکی دیگر از عمه ها یا عمو سپری کند، می رفتم توی بغلش می نشستم تا نتواند از خانه برود. و بعد که می رفت با آن عمه یا عمو که مادربزرگ را برده بودند قهر می کردم. و یک سال بعد از مرگ پدربزرگ، مادربزرگ هم مرد. و من خیلی برای دوباره از دست دادن کوچک و ضعیف بودم.
پس از این دو تجربه ی تلخ، احساس بی پناهی زیادی در زندگی می کرده ام. این ها برای من سرآغاز مفهوم از دست دادن و رها کردن بوده اند. آن جا بود بی آن که بفهمم مفهوم نوستاژیا را برای اولین بار عمیقا احساس کردم.

نمی دانم به فاصله ی یک سال یا بیشتر بود که پسردایی ام که هرگز ندیده بودمش و همیشه شنیده بودم که هم سن من است و از دو سالگی به انگلستان رفته است قرار است بیاید ایران. به خاطر می آورم که خیلی خوشحال بودم. بخش زیادی از این خوشحالی به خاطر کنجکاوی بود. این که کسی که همیشه درباره اش شنیده بودم قرار بود به ایران بیاید و از نزدیک ببینمش و بخش دیگریش هم به خاطر این بود که قرار بود کسی را ببینم که در کشور دیگری بزرگ شده است و قرار است خیلی با من متفاوت باشد. نمی دانم آیا واقعا آن وقت به این مسئله فکر می کرده ام یا این را ذهنم الان با فریب دادن من دارد می سازد. فکر می کنم تا حد زیادی آن زمان به این مسئله فکر می کردم. با این حال نمی دانم. بالاخره آمد و بهترین دوست و هم بازی ام شد. واقعا این تجربه که او در آن فاصله ی کوتاه بهترین دوست و هم بازی ام بود را مدت ها در درونم حفظ کرده  بودم. بعد این هم به پایان رسید. یادم هست که سعی می کردم وقت خداحافظی اش در خانه ی مادربزرگم نباشم و بدون هیچ خداحافظی ای همه چیز تمام شود. اما نشد. به خاطر می آورم که شب بود و من گریه ام گرفته بود و نمی توانستم خداحافظی کنم و مدام دنبال جایی برای پنهان شدن بودم و اصلا مگر یک بچه ی نه یا ده ساله چه چیزی برای تسکین دادن خودش بلد است؟ من گریه کردم و چه قدر خجالت کشیدم و خداحافظی کردیم. و این اولین بار بود که با مفهوم "مرز" آشنا شدم.

فکر می کنم این نوشتن به من کمک کرد تا بازگردم و روح خودم را  از هفت سالگی به بعد، تسلی دهم. تا بازگردم و خودم با خودم مهربانی کنم. آن وقت هیچ کس من را تسکین نداد. هیچ کس حواسش به این نبود که همه ی این تجربیات چقدر برای ذهن و جسم کوچک هفت ساله ی من انبوه و عظیم است. و همان وقت بود که اولین بار مفهوم تنهایی در جهان را هم یاد گرفتم. 

حالا یاد گرفته ام فقط از خودم طلب تسکین کنم. و می خواهم یاد بگیرم در روزهایی که سخت حالم بد است به خودم قول بدهم که مثل امروز که بازگشتم و خودِ هفت تا ده ساله ام را تسکین دادم، برگردم و خودِ روزهای سختم را تسکین بدهم.

همه ی چیزهایی که هنوز هستند مثل همه ی چیزهایی که دیگر نیستند، تمام خواهند شد و این چیزی است که باید برای همیشه بلد باشم.

شاید در سپیده دمی دیگر.

در جستجوی زمان از دست رفته / تسلی 2

در جستجوی زمان از دست رفته / تسلی 1

ام ,ی ,هم ,فکر ,کنم ,نمی ,فکر می ,به خاطر ,می کنم ,به این ,بود که

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

p24 : تحلیل، نقد و بررسی، آموزش و اخبار بلاکچین، ارزهای دیجیتال و بازارهای مالی Ruth's page ** خانه دل ** hanracurleapf سایت مهندس سجاد اصغرزاده فوتبال برای همه و تلاش همه برای فوتبال گروه جغرافیا ناحیه 2 کرمانشاه abcharimo Amanda's site انتظار رهایی قزوین