چایِ داغ میریزد روی من، روی کاناپه. و من این نوشته را آغاز میکنم.
از روی کاناپه بلند میشوم و میآیم اینجا، روی تختخواب دراز میکشم و باران را گوش میکنم.
باران میآید. تو باران را دوست داشتی. من اما نه. من از خیس شدن بدم میآید. آن موقع هم بدم میآمد. نه این که من از باران بدم بیاید. نه. اما این تو بودی که وقتِ باران، به هر بهانهای، به خیابانها میرفتی و قدم میزدی. من نبودم. من آدمِ برف بودم. همیشه. من خیلی غمگینم. تهران من را غمگین کرده. تهران برف ندارد عزیزِ من. تهران هیچ چیز ندارد. چرا من آنجا نماندم؟ همهی این حرفهای بیهوده برای این است که بگویم من دلم برای تو تنگ است. برای آن شهر. آن دوستی. آن دبیرستان. آن قدم زدنهایمان. اصلا تو چرا رفتی زنِ آن آدم شدی؟ من قلبم از درد مچاله میشود. من چرا گذاشتم بروی؟ من چرا گفتم فرصت بده؟ ما چرا دیگر هرگز نخواهیم توانست در آن شهر با هم قدم بزنیم؟ چرا دیگر هرگز نخواهیم توانست به شکستنمان بخندیم؟ من آن روز را به خاطر میآورم که برف در خیابانها بود. پیادهروها لیز بودند. ما راه میرفتیم. من کاپشن سفید پوشیده بودم. به خانه میرفتیم. دبیرستان تعطیل شده بود. ناگهان آدمی را دیدیم که من عاشقش بودم. در طرف دیگر خیابان. بعد ما به طرف دیگرِ خیابان رفتیم. شهر کوچک بود و همه میدانستند که ما نباید به طرف دیگر خیابان برویم. ولی ما طوری به طرف دیگر خیابان رفتیم که مفتضحانه بود و آنقدر به خودمان خندیدیم که از چشمهای تو اشک آمد. آیا این همان سال بود که گربهی من گم شد؟ نه. گربهی من یک سال بعد گم شد. عزیزم. ما بیکه بدانیم در همهی آن سالهای لعنتی شروع کرده بودیم که همه چیز را از دست بدهیم. همه چیز را. ما دیگر هرگز نخواهیم توانست برای خاطرِ آن آدم به آنطرف خیابان شتاب کنیم. آن آدم اصلا دیگر در جغرافیای ما نیست. هرگز هم نخواهد بود. ما دیگر هرگز نخواهیم توانست از آن دبیرستان به خانههایمان بازگردیم. خانهی ما را فروختهاند. خانهی ما درست چند خانه دورتر از خانهی شما بود. خیلی نزدیک بود. ما دیگر هرگز نمیتوانیم از آن دبیرستان به خانههایمان بازگردیم عزیزم. خانهی ما دیگر وجود ندارد و اگر هم بتوانیم روزی از آن دبیرستان بازگردیم، تو بعد از خداحافظی درِ خانهتان را میبندی و من در ابدیتی از فقدان، میانِ درختانِ نزدیکِ خانهتان باقی میمانم.
ما دوستان خوبی بودیم. تو مهربانتر بودی. من بداخلاق بودم. نامهربان به نظر میرسیدم. اما مراقبِ تو بودم. همیشه مراقبِ تو بودم. همیشه. ولی به نظر نمیرسید. چرا همهی چیزهایی که ما داشتیم خراب شد؟ چرا ما از دست دادن را انتخاب کردیم؟
دیگر ترتیب وقایع را از دست دادهام. دیگر نمیدانم کدام اتفاق در کدام سال افتاد. دیگر نمیدانم کدام چیز را در کدام سال از دست دادیم. فقط میدانم، که همه چیز را از دست دادیم.
و لعنت به همهی چیزهای جهان عزیزم.
تو ,خیابان ,دبیرستان ,سال ,خانهی ,کدام ,از دست ,دیگر هرگز ,آن دبیرستان ,نخواهیم توانست ,هرگز نخواهیم ,هرگز نخواهیم توانست
درباره این سایت