محل تبلیغات شما
دیشب خواب خوابگاه را دیدم. حرف زدن از خوابگاه برای من هیچ وقت خیلی آسان نبوده. من در زندگی ام، در تمام زندگی ام آدم تنهایی بوده ام. همیشه. و حاضر نیستم این تنهایی را با هیچ چیزی عوض کنم. اما در خوابگاه این تنهایی چند برابر شد. خیلی زیاد. بیش از حجم تحمل من. نه از آن دست تنهایی ها که آدم دوستش داشته باشد. یک تنهایی بد. تنهایی خالی از حمایت و دوستی. بعد رفتم ژوزه را پیدا کردم. با وجود این که نسبت به دنیای اطرافم آدم بی اعتمادی هستم و اعتماد کردن، حتی به بهترین آدم ها هم برایم کاری است دشوار و تقریبا ناممکن،  ژوزه کسی بود که در همان ابتدا بی تردید به او اعتماد کردم. اما تا پیش از این دوستی و این اعتماد، چیزی حدود سه ماه، آن قدر تنها بودم که یادم هست یک بار خواب ماندم و به شام خوابگاه نرسیدم و برای خوردن فقط یک بسته بیسکوییت پتی بور داشتم. پیش از خوابگاه من این قدر مضرب و ترسان نبودم. باور به تنهایی در روزهای خوابگاه در من عمق گرفت و ریشه دواند. باور به این که هیچ کس را، هیچ کسِ هیچ کس را ندارم. از همان وقت بود که اضطرابم شدت گرفت. دیر رسیدن به کلاس برای من کابوس بود. یک لحظه دیر بیدار شدن و همه ی چیزهایی که آدم ها به راحتی از پسشان بر میآیند. چون من هیچ حامی مورد اعتمادی نداشتم. من اگر دیر می رسیدم هیچ دوستی، مطلقا هیچ دوستی هیچ نیمکتی را برای من خالی نگاه نمی داشت. شاید این ها حالا مسخره به نظر برسند (که برای خودم هنوز هم ترسناکند) اما آن وقت واقعا برای من اضطراب آور و ترسناک بود که یک لحظه دیر کنم و همه ی کلاس ها را برای یک صندلی خالی بگردم و با التماس و تحمل نگاه های دیگران، یک صندلی را بغل کنم و به کلاس ببرم. خوابگاه از من چیزی ساخته است که اگر بخواهم تغییرش دهم باید سال ها تلاش کنم، سال های سال، تا تنها بتوانم اندک چیزی "بخواهم". زندگی من در خوابگاه در خوردن چای و بیسکوییت پتی بور ، گوش دادن موسیقی و زیاد خوابیدن خلاصه شده بود. سبکی از زندگی، که دیگر هرگز رهایم نکرد. یادم هست که تمام وقت، روی تختم خواب بودم. یا اگر خواب نبودم، در تلاشی برای دوباره به خواب رفتن بودم. این ها را گفتم که بگویم، زندگی من در خوابگاه، هیچ وقت چیز خوبی از آب در نیامد. من در زندگی گروهی خوابگاه خودم را و خواستنم را برای نمی دانم تا کِی از دست دادم.
دیشب خواب خوابگاه را دیدم و دلم، برای آن روزهای کبود، تنگ شده است. این را وقتی فهمیدم که دلم نمی خواست از خواب بیدار شوم. دیشب خواب تختی را دیدم که در روزهای اول خوابگاه، ترم اول، تمام پاییز و زمستان، روی آن افتاده بودم. دلم برای آن گوشه ی تنگ و تاریکی که داشتم تنگ شده است. در آن روزها واقعا هیچ چیزی نداشتم. هیچ چیزی که بتوانم به داشتن آن دلگرم باشم. همان وقت بود که رها کردن را یاد گرفتم. و واقعا هم، همه ی آن چه که از زندگی می خواستم را رها کردم. واقعا همه اش را. طوری که حالا حتی یادم نمی آید از زندگی چه می خواستم. فقط می توانستم دلم را به خودم گرم کنم. روی تختم دراز می کشیدم و به پاهایم نگاه می کردم. روی تختم دراز می کشیدم و به دست هایم نگاه می کردم. نه از حیث علاقمندی به دست ها و پاها، بلکه از آن حیث، که احساس می کردم، پاها و دست هایم، احساسی از تنهایی را که به اوج خود می رسید، و من را در خودم مچاله می کرد، در هم می شکستند. از آن حیث که حس می کردم، اگرچه از همه جا بریده شده ام، از تمام خاطره ها، عکس ها، آرزوها و چیزها، در خاطره ی اندام های تنم باقی خواهم ماند و هنوز دست های خودم را برای نوازش کردن خودم دارم. همه ی این ها را، به بدترین شکل ممکن گفتم که بگویم دل آدم می تواند برای حتی بدترین روزهای زندگی اش هم تنگ شود.


شاید در سپیده دمی دیگر.

در جستجوی زمان از دست رفته / تسلی 2

در جستجوی زمان از دست رفته / تسلی 1

خوابگاه ,ها ,زندگی ,تنهایی ,خواب ,یک ,را برای ,برای من ,و به ,همه ی ,من در

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وی ام ویر در آلماشبکه پرداز urerboaca شرکت اپتیک دیدآور والیبال بانوان استان البرز(كرج ، فردیس) همسفران نمایندگی حسنانی azenbiodeep1985 Emma's page الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم Luella's site Christopher's notes