امشب یک تئاتر دیدم. کاش یادم بماند. کاش من همه چیز را فراموش نکنم. کاش من خودم را یادم بیاید. من خودم را یادم نمیآید، و گریهام گرفته که من دیگر خودم را یادم نمیآید. و روزی میآید که تو هم دیگر من را یادت نمیاید. هیچ کس دیگر من را یادش نمیآید.
من خستهام. از خودم و از این ذهن خستهام، خستهام. من کلمههایم را از دست دادهام و داستانهایم را.و عشق را و تو را و همه چیز را.
کاش من پدر و مادرم را یادم بیاید. کاش فردای بعد از امشب که غرق اشکهایم میخوابم، در جای دیگری بیدار شوم. در شهرم. کنار مادرم. توی خانهای که فروختندش. خانهای که دیگر خانهی ما نیست و تا ابد هم نخواهد بود. کاش من آن خانه را یادم برود و خودم را یادم بیاید. کاش. من بتوانم چیزی از حالای خودم بفهمم. کاش بتوانم وجود خودم را احساس کنم. کاش تمام چیزی که از خودم یادم میآید توی آن خانهی لعنتی نباشد. خانهای که دیگر نیست. و نخواهد بود، تا ابد. و ابد واژهی غمگینی است.
چهرهی مرد هنرمند در جوانی؛ جیمز جویس:
آخرین عذاب، که ذروهی همهی عذابهای آن مکان خوفناک است، ابدیت جهنم است. ابدیت! این کلمهی هولناک خوفناک! ابدیت! ذهن بشری کجا میتواند آن را دریابد؟ و به یاد داشته باشید که این ابدیت عذاب است. حتی اگر عذابهای جهنم چنین وحشتناک نبود باز هم نامتناهی بود زیرا مقدر است که تا ابد باقی بمانند. اما چنانکه میدانید این عذابها در عین آنکه شدتشان تحملناپذیر و وسعتشان طاقتفرسا است، ابدی نیز هستند. حتی تحمل نیش یک ه هم اگر ابدی باشد عذاب هولناکی است.
درباره این سایت