نمیتوانم بفهمم که نمیخواهم بخوابم یا نمیتوانم بخوابم.
چند ساعت پیش وقتی هنوز از خواب نپریده بودم، خوابِ آنجا را دیدم. آنجا جایی است که من دیگر نمیتوانم به آنجا بروم. وقتی از چیزی یا کسی منع میشوم، اشتیاقِ آن چیز یا آن کس خیلی به قلبم چنگ میزند. ولی حیف که اینبار، حتی این مسئله هم دیگر اشتیاقی به قلبم نمیاندازد.
چند ساعت دیگر باید در جلسهی امتحان بنشینم. دلم میخواهد روزی که دیگر امتحان نداشتم، یک روز برای خودم جشن بگیرم، در آن روز حتما یک ساندویچ کالباس، چندتا دونات و یک قهوهی خوب برای خودم میخرم و حتما یک اپیزود از توئین پیکسِ فصل یک را میبینم. شاید همه چیز در زندگی من تمام شده است و من باید در کتابها و فیلمها به دنبال آن خوشبختیای باشم که دیگر در جهان اتفاق نمیافتد.
معجزه تنها واژهای است که آدمها نمیتوانند به معنای آن دست ببرند و آن را هم مانند هر واژهی دیگری، مانند عشق، صداقت، دوستی، فداکاری، صلح و هزاران واژهی دیگر، از معنا تهی کنند. و شاید برای همین من هنوز به معجزه ایمان دارم.
درباره این سایت