محل تبلیغات شما

ندانستن



ناراحتم. حالت تهوع دارم و قسمت دومش را می دانم که از کم خوابی است. می دانم که باید تلاش کنم کمتر برنامه ی خوابم را برهم بزنم. برای آدم های نزدیکم گفته ام که چطور حجم زمان و مرز میان رویا و واقعیت را از دست می دهم. این جا هم درباره اش شاید نوشته ام. نمی دانم. باید کم تر ساعت خوابم را برهم بزنم و باید کمتر خودم را در موقعیت کم خوابی قرار دهم. چون بدتر می شود. همه چیز. بی وزن می شوم و دیگر اندک سنگینی ام را هم در زندگی از دست می دهم.

ناراحتم. و امروز می خواهم هیچ کس را نبینم. با هیچ کس حرف نزنم. تنها باشم. تنها ترین. هیچ کاری هم نمی خواهم بکنم. فقط می خواهم همین جا باشم. تنهای تنهای تنها. و به دیوارها نگاه کنم. دوست دارم کسی در این دنیا وجود داشته باشد که معنا و لذت خیره شدن به دیوارها را بفهمد. تنها نگاه کردن و هیچ کار نکردن. خیره ماندن.

قسمتی از پایم چند روز است که درد می کند. قسمت داخلی پا، درست مرز میان انگشتان و پاشنه. دوست دارم امروز را همین جا بمانم و در درد پایم غرق شوم، غوطه بخورم.

 عمر تنهایی آدم‌ها دراز است. باید آن را خوب یاد بگیرم. 

امروز می خواهم همین جا بمانم و این موسیقی را بارها و بارها گوش دهم:

https://archive.org/details/Rimsky-korsakovScheherazadebeecham-emi/02Rimsky-korsakov_ScheherazadeOp.35-2.TheStoryOfTheCalendarPrinceLento.mp3

شاید امروز کمی هم قدم بزنم. تنها. تنهای تنهای تنها. من چند روز است که از خانه بیرون نرفته ام. حتی از پنجره هم بیرون را نگاه نکرده ام. هیچ هوای تازه ای را استشمام نکرده ام. همین جا مانده ام و به این دیوارها نگاه کرده ام. نمی خواهم بگویم که هیچ لذتی نداشته و نمی دانم که آیا هیچ کسی وجود دارد که لذت خیره شدن به دیوارهای سفید را بفهمد یا نه - اما دلم کمی هوای تازه می خواهد. من خیلی سخت از خانه بیرون می روم. خیلی سخت تر از آنکه بشود فکرش را کرد و پس از چند قدم دور شدن از خانه پشیمان و دلت تنگِ خانه می شوم. دل تنگِ دیوارها.
آیا من بیمارم؟ آیا تو می دانی که من بیمارم یا نه؟

نمی دانم که چرا گریه ام گرفته است. هیچ چیز ناراحت کننده ای وجودندارد. شاید آن هم از کم خوابی است.
باید بروم چیزی بخورم. باید قهوه ی صبحم را بخورم تا کمی سرحال تر شوم. اما نمی توانم. شاید من مریض شده ام.
من مریض شده ام؟ آیا تو میدانی که من مریض شده ام یا نه؟



امروز خیلی ضعیفم. و این را از همین کلمات بی جان هم می شود فهمید.


چرا آدم کاری را شروع می کند که می داند هرگز نمی تواند تمامش کند؟



نمی دانم این موسیقی را قبلا کِی و کجا شنیده ام. اما چیزی را در من زنده می کند. چیزی که نمی دانم چیست. که یک روزی بوده.



شاید امروز دوباره به این جا برگردم.



من، که تا همیشه ستایشگر تنهایی می مانم، امروز به دوستی نیاز داشتم. به حضور و مراقبتی واقعی. اما درست به خاطر همین خصیصه ی دائمی زندگی: که آنگاه که بیش از هر زمان دیگری به کسی احتیاج داریم تنهاییم، تنهایی را ستایش می کنم، می آموزم و می روم که خودم مراقب خودم و ضعف و ناتوانی امروزم باشم.

دیشب خواب خوابگاه را دیدم. حرف زدن از خوابگاه برای من هیچ وقت خیلی آسان نبوده. من در زندگی ام، در تمام زندگی ام آدم تنهایی بوده ام. همیشه. و حاضر نیستم این تنهایی را با هیچ چیزی عوض کنم. اما در خوابگاه این تنهایی چند برابر شد. خیلی زیاد. بیش از حجم تحمل من. نه از آن دست تنهایی ها که آدم دوستش داشته باشد. یک تنهایی بد. تنهایی خالی از حمایت و دوستی. بعد رفتم ژوزه را پیدا کردم. با وجود این که نسبت به دنیای اطرافم آدم بی اعتمادی هستم و اعتماد کردن، حتی به بهترین آدم ها هم برایم کاری است دشوار و تقریبا ناممکن،  ژوزه کسی بود که در همان ابتدا بی تردید به او اعتماد کردم. اما تا پیش از این دوستی و این اعتماد، چیزی حدود سه ماه، آن قدر تنها بودم که یادم هست یک بار خواب ماندم و به شام خوابگاه نرسیدم و برای خوردن فقط یک بسته بیسکوییت پتی بور داشتم. پیش از خوابگاه من این قدر مضرب و ترسان نبودم. باور به تنهایی در روزهای خوابگاه در من عمق گرفت و ریشه دواند. باور به این که هیچ کس را، هیچ کسِ هیچ کس را ندارم. از همان وقت بود که اضطرابم شدت گرفت. دیر رسیدن به کلاس برای من کابوس بود. یک لحظه دیر بیدار شدن و همه ی چیزهایی که آدم ها به راحتی از پسشان بر میآیند. چون من هیچ حامی مورد اعتمادی نداشتم. من اگر دیر می رسیدم هیچ دوستی، مطلقا هیچ دوستی هیچ نیمکتی را برای من خالی نگاه نمی داشت. شاید این ها حالا مسخره به نظر برسند (که برای خودم هنوز هم ترسناکند) اما آن وقت واقعا برای من اضطراب آور و ترسناک بود که یک لحظه دیر کنم و همه ی کلاس ها را برای یک صندلی خالی بگردم و با التماس و تحمل نگاه های دیگران، یک صندلی را بغل کنم و به کلاس ببرم. خوابگاه از من چیزی ساخته است که اگر بخواهم تغییرش دهم باید سال ها تلاش کنم، سال های سال، تا تنها بتوانم اندک چیزی "بخواهم". زندگی من در خوابگاه در خوردن چای و بیسکوییت پتی بور ، گوش دادن موسیقی و زیاد خوابیدن خلاصه شده بود. سبکی از زندگی، که دیگر هرگز رهایم نکرد. یادم هست که تمام وقت، روی تختم خواب بودم. یا اگر خواب نبودم، در تلاشی برای دوباره به خواب رفتن بودم. این ها را گفتم که بگویم، زندگی من در خوابگاه، هیچ وقت چیز خوبی از آب در نیامد. من در زندگی گروهی خوابگاه خودم را و خواستنم را برای نمی دانم تا کِی از دست دادم.
دیشب خواب خوابگاه را دیدم و دلم، برای آن روزهای کبود، تنگ شده است. این را وقتی فهمیدم که دلم نمی خواست از خواب بیدار شوم. دیشب خواب تختی را دیدم که در روزهای اول خوابگاه، ترم اول، تمام پاییز و زمستان، روی آن افتاده بودم. دلم برای آن گوشه ی تنگ و تاریکی که داشتم تنگ شده است. در آن روزها واقعا هیچ چیزی نداشتم. هیچ چیزی که بتوانم به داشتن آن دلگرم باشم. همان وقت بود که رها کردن را یاد گرفتم. و واقعا هم، همه ی آن چه که از زندگی می خواستم را رها کردم. واقعا همه اش را. طوری که حالا حتی یادم نمی آید از زندگی چه می خواستم. فقط می توانستم دلم را به خودم گرم کنم. روی تختم دراز می کشیدم و به پاهایم نگاه می کردم. روی تختم دراز می کشیدم و به دست هایم نگاه می کردم. نه از حیث علاقمندی به دست ها و پاها، بلکه از آن حیث، که احساس می کردم، پاها و دست هایم، احساسی از تنهایی را که به اوج خود می رسید، و من را در خودم مچاله می کرد، در هم می شکستند. از آن حیث که حس می کردم، اگرچه از همه جا بریده شده ام، از تمام خاطره ها، عکس ها، آرزوها و چیزها، در خاطره ی اندام های تنم باقی خواهم ماند و هنوز دست های خودم را برای نوازش کردن خودم دارم. همه ی این ها را، به بدترین شکل ممکن گفتم که بگویم دل آدم می تواند برای حتی بدترین روزهای زندگی اش هم تنگ شود.



چه قدر این ساعت از صبح روزهای تابستانی برایم افسرده کننده است. وقت هایی که مثل دیشب کم می خوابم و صبح به این زودی بیدار می شوم، افکار زیادی به ذهنم هجوم می آورند که سرعت گذرشان خیلی بیشتر از توانایی تمرکز و نوشتن من است. با این حال، همانطور که اینجا تنها پناه من است، باز هم برای فرار از این ساعات صبح یک روز تابستانی، آمده ام این جا.
وقتی به زمان فکر می کنم می ترسم.
وقتی به روزهای کودکی ام فکر می کنم می ترسم. در آن روزها فکر نمی کردم به این زودی بیست و دو ساله بشوم. اما چه می شود کرد؟ سعی می کنم به این موضوع فکر نکنم. وقتی این فکر که زمان به سرعتی هولناک در حال درهم شکستن ماست فکر می کنم قلبم از ترس مچاله می شود.

من خیلی کوچک بودم که با مسئله ی مرگ مواجه شدم. خیلی کوچک بودم و هنوز حتی زندگی کردن را هم یاد نگرفته بودم.من هفت یا هشت ساله بودم که با مرگ عزیزترین آدم توی قلبم -پدربزرگم- مواجه شدم. این داستان را برای همه ی آدم های نزدیک زندگی ام گفته ام: هشت ساله بودم، پاییز یا زمستان بود، پدربزرگم برایم قصه ی پیش از خوابم را تعریف کرد و بعد نمی دانم چرا من با او قهر کردم، شاید هم قهر نکردم اما یادم هست وقتی می خواستم برای خواب بروم و پدرم از من خواست پدربزرگم را ببوسم با ممانعتی باورنکردنی این کار را نکردم. و صبح روز بعد مطابق معمول منتظر بودم تا پدربزرگم من را به مدرسه ببرد، اما صبح روز بعد دیگر مطابق روزهای پیش نبود، پدربزرگم مرده بود و من باید مفهوم تازه ای را یاد می گرفتم. پیش از این که مفهوم پیشین اش را آموخته باشم. به خاطر می آورم که شب ها از دل تنگی بیدار می شدم و پدربزرگم را می جستم و نمی یافتم، به خاطر می آورم که خواب می دیدم معجزه ای شده و پدربزرگم به خانه بازگشته است. اما هیچ کدام این ها نبود و من آرام آرام "رها کردن" را آموختم.

میزان عشقم به مادربزرگ را خودم، عیقا احساس نمی کنم، اما از عمه ها و پدر و مادرم شنیده ام وقتی قرار بود مادربزرگم برود چند روزی را در خانه ی یکی دیگر از عمه ها یا عمو سپری کند، می رفتم توی بغلش می نشستم تا نتواند از خانه برود. و بعد که می رفت با آن عمه یا عمو که مادربزرگ را برده بودند قهر می کردم. و یک سال بعد از مرگ پدربزرگ، مادربزرگ هم مرد. و من خیلی برای دوباره از دست دادن کوچک و ضعیف بودم.
پس از این دو تجربه ی تلخ، احساس بی پناهی زیادی در زندگی می کرده ام. این ها برای من سرآغاز مفهوم از دست دادن و رها کردن بوده اند. آن جا بود بی آن که بفهمم مفهوم نوستاژیا را برای اولین بار عمیقا احساس کردم.

نمی دانم به فاصله ی یک سال یا بیشتر بود که پسردایی ام که هرگز ندیده بودمش و همیشه شنیده بودم که هم سن من است و از دو سالگی به انگلستان رفته است قرار است بیاید ایران. به خاطر می آورم که خیلی خوشحال بودم. بخش زیادی از این خوشحالی به خاطر کنجکاوی بود. این که کسی که همیشه درباره اش شنیده بودم قرار بود به ایران بیاید و از نزدیک ببینمش و بخش دیگریش هم به خاطر این بود که قرار بود کسی را ببینم که در کشور دیگری بزرگ شده است و قرار است خیلی با من متفاوت باشد. نمی دانم آیا واقعا آن وقت به این مسئله فکر می کرده ام یا این را ذهنم الان با فریب دادن من دارد می سازد. فکر می کنم تا حد زیادی آن زمان به این مسئله فکر می کردم. با این حال نمی دانم. بالاخره آمد و بهترین دوست و هم بازی ام شد. واقعا این تجربه که او در آن فاصله ی کوتاه بهترین دوست و هم بازی ام بود را مدت ها در درونم حفظ کرده  بودم. بعد این هم به پایان رسید. یادم هست که سعی می کردم وقت خداحافظی اش در خانه ی مادربزرگم نباشم و بدون هیچ خداحافظی ای همه چیز تمام شود. اما نشد. به خاطر می آورم که شب بود و من گریه ام گرفته بود و نمی توانستم خداحافظی کنم و مدام دنبال جایی برای پنهان شدن بودم و اصلا مگر یک بچه ی نه یا ده ساله چه چیزی برای تسکین دادن خودش بلد است؟ من گریه کردم و چه قدر خجالت کشیدم و خداحافظی کردیم. و این اولین بار بود که با مفهوم "مرز" آشنا شدم.

فکر می کنم این نوشتن به من کمک کرد تا بازگردم و روح خودم را  از هفت سالگی به بعد، تسلی دهم. تا بازگردم و خودم با خودم مهربانی کنم. آن وقت هیچ کس من را تسکین نداد. هیچ کس حواسش به این نبود که همه ی این تجربیات چقدر برای ذهن و جسم کوچک هفت ساله ی من انبوه و عظیم است. و همان وقت بود که اولین بار مفهوم تنهایی در جهان را هم یاد گرفتم. 

حالا یاد گرفته ام فقط از خودم طلب تسکین کنم. و می خواهم یاد بگیرم در روزهایی که سخت حالم بد است به خودم قول بدهم که مثل امروز که بازگشتم و خودِ هفت تا ده ساله ام را تسکین دادم، برگردم و خودِ روزهای سختم را تسکین بدهم.

همه ی چیزهایی که هنوز هستند مثل همه ی چیزهایی که دیگر نیستند، تمام خواهند شد و این چیزی است که باید برای همیشه بلد باشم.

اما من صبر می‌کنم. صبر می‌کنم تا روزی که بتوانم کلمه‌ها را کنار هم بچینم. نه اینطور به سختی و بد. صبر می‌کنم تا روزی که بتوانم کلمه‌ها را کنار هم بچینم: خوب. 
من تصویری از خودم ندارم. وقتی به آینه نگاه می‌کنم، انگار غریبه‌ای را می‌بینم. برای همین است که وقتی با خودم تنها هستم اغلب یک حضور خارج از خودم را هم حس می‌کنم. و برای همین هم هست که تحمل کسی بیش از خودم را ندارم. اغلب ندارم. دیشب وقتی اتفاقی به تصویر خودم در آیینه‌ی دستشویی نگاه کردم به خاطر نیاوردم که من این چهره‌ را قبلا دیده‌ام. و به تصویر توی آینه چند دقیقه‌ای نگاه کردم. و بعد به او گفتم چه‌قدر زیبایی. و واقعا این‌طور نبود که این را به خودم گفته باشم. هنوز هم آن تصویر برایم تصویر غریبه‌ای زیباست. 
اما من صبر می‌کنم. صبر می‌کنم تا روزی که بتوانم به خاطر بیاورم شکل صورتِ من چگونه بوده است. تا روزی که بتوانم احساس کنم آن صورت صورت من است. تا روزی که بتوانم احساس کنم این دست‌ها دست‌های من‌اند. این صدا، این لب‌ها. هر چیزی. هر چیزی که باید برای من باشد.

نمی‌دانم. 
و می‌دانم که این واژه‌ی خوبی برای شروع کردن نیست اما خب: نمی‌دانم. هیچ چیز.
مضطربم. تنهایم. خسته‌ام. نمی‌توانم فکر کنم. موسیقی بدی توی گوش‌هایم است. دوستان زیادی را از دست داده‌ام و فراموش کرده‌ام و فراموش شده‌ام.
امروز صبح خواب ماندم. و به کلاسم دیر رسیدم. هنوز مضطربم. دل‌تنگم. 
چه کنم من؟ 
نمی‌دانم.
مراقبِ خودم هستم که خودم را بیش‌تر از این، زندگی‌ام را بیش‌تر از این رها نکنم.
تمام وجودم پر از بی‌اعتمادی است. پر از بی‌باوری. و من از این لذت نمی‌برم: رنج می‌برم. 
خسته‌ام. گریه‌ام گرفته. چه کنم؟
دیر است. من باید حالا خواب باشم. اما نمی‌توانم: مضطربم، دل‌تنگم. غصه دارم. و حق دارم که بیدار باشم و به دست‌ها و پاهایم نگاه کنم. 
خوابم می‌آید، نمی‌برد. و من غصه دارم و حق دارم که این‌جا بنشینم. حق دارم که یک شب هم شده نخوابم و به خودم نگاه کنم و سعی کنم آن‌قدر اشک بریزم تا خودم را به خاطر بیاورم. من این یک شب را حق دارم. چون غصه دارم. چون خسته‌ام و بسیار بسیار تنها.

از خواب پریده‌ام. تاریک است. کاش نمی‌پریدم. توی شهرِ خودم بودم. برف آمده بود و من در خیابان‌ها می‌دویدم. خواب خوبی نبود. بیش از اندازه درهم و برهم بود. اما همین که آن‌جا بود خوب بود. کافی بود. به آسمان نگاه می‌کردم. نیلی بود. چقدر می‌خواستم آن لحظه‌ای که توی خواب به آسمان نگاه کردم تا ابد طول بکشد. هوا تمیز بود و عصر بود. و تهران هنوز از زندگی من نرفته بود‌ مادرم توی خوابم بود. خودش نه، صدایش. من به مادرم زنگ زدم و رد پایم را روی برف‌ها نگاه کردم. و به او گفتم دارم می‌آیم خانه. اما صدای مادرم انگار از قعر ابدیتی دست‌نیافتنی می‌آمد. 
یعنی که من تا ابد از تو دور خواهم ماند؟ 

تو تا ابد از من دور خواهی ماند. از همین امروز تا ابد. من به قعر ابدیتی دست‌نیافتنی سقوط کرده‌ام. ابدیتِ بی‌اعتمادی. ابدیتِ ناامنی و ابدیتِ ترس. ابدیتی که تو برای من ساخته‌ای. 

امروز کتاب چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی را تمام کردم. و همین یک چیز است که به من تسکین می‌دهد. که دوباره توانسته‌ام ذره‌ای از خودم را پیدا کنم. آن ذره‌ای که کتاب‌ها را تا انتها می‌خواند. 

و تو تا ابد از من دور خواهی ماند. و تو تا ابد از من دور خواهی ماند و کلمه‌ی ابد در کنار کلمه‌ی دور هزار برابر غم‌انگیزتر است. غمگین‌تر‌

باید بنویسم. اگر ننویسم همه چیز را، همه چیزِ همه چیز را از دست می‌دهم-توی ذهنم.
امشب یک تئاتر دیدم. کاش یادم بماند. کاش من همه چیز را فراموش نکنم. کاش من خودم را یادم بیاید. من خودم را یادم نمی‌آید، و گریه‌ام گرفته که من دیگر خودم را یادم نمی‌آید. و روزی می‌آید که تو هم دیگر من را یادت نمی‌اید. هیچ کس دیگر من را یادش نمی‌آید.
من خسته‌ام. از خودم و از این ذهن خسته‌ام، خسته‌ام. من کلمه‌هایم را از دست داده‌ام و داستان‌هایم را.و عشق را و تو را و همه چیز را. 
کاش من پدر و مادرم را یادم بیاید. کاش فردای بعد از امشب که غرق اشک‌هایم می‌خوابم، در جای دیگری بیدار شوم. در شهرم. کنار مادرم. توی خانه‌ای که فروختندش. خانه‌ای که دیگر خانه‌ی ما نیست و تا ابد هم نخواهد بود. کاش من آن خانه را یادم برود و خودم را یادم بیاید. کاش. من بتوانم چیزی از حالای خودم بفهمم. کاش بتوانم وجود خودم را احساس کنم. کاش تمام چیزی که از خودم یادم می‌آید توی آن خانه‌ی لعنتی نباشد. خانه‌ای که دیگر نیست. و نخواهد بود، تا ابد. و ابد واژه‌ی غمگینی است. 

چهره‌ی‌ مرد هنرمند در جوانی؛ جیمز جویس:
آخرین عذاب، که ذروه‌ی همه‌ی عذاب‌های آن مکان خوف‌ناک است، ابدیت جهنم است. ابدیت! این کلمه‌ی هولناک خوفناک! ابدیت! ذهن بشری کجا می‌تواند آن را دریابد؟ و به یاد داشته باشید که این ابدیت عذاب است. حتی اگر عذاب‌های جهنم چنین وحشتناک نبود باز هم نامتناهی بود زیرا مقدر است که تا ابد باقی بمانند. اما چنان‌که می‌دانید این عذاب‌ها در عین آنکه شدتشان تحمل‌ناپذیر و وسعتشان طاقت‌فرسا است، ابدی نیز هستند. حتی تحمل نیش یک ه هم اگر ابدی باشد عذاب هولناکی است.


ناراحتم که این را بگویم اما، جشنی که قرار بود برای خودم بگیرم به خاطر مریضی‌ام خراب شد. حالا در اتاق روی تختخواب نشسته‌ام، پنجره را باز کرده‌ام و صدای بیرون را گوش می‌کنم. صدایِ گهگاهِ پرنده‌ها را. قدری غمگینم. به خاطر چیزی که توضیح‌ناپذیر است. و منتظرم تا ساندویچ کالباسی که سفارش داده‌ام و قرار بود این را برای جشن سفارش بدهم، جشنی که خراب شد، برسد. شاید به نظر برسد احمقانه است که جشنم خراب شده است. چون قرار بود فقط خودم در این جشن حضور داشته باشم، اما احمقانه نیست. چون من امروز دیگر آن خودی را ندارم که قرار بود درجشنِ کوچکم حضور داشته باشد.
قدری غمگینم. کاش می‌توانستم گریه کنم. مدت‌هاست که نمی‌توانم.

صدای پرنده می‌آید. من در اتاقی که رنگِ نارنجی پرده آن را نارنجی کرده است روی تخت دراز کشیدم، به زیر پتو خزیده‌ام و در آخرین لحظات بیداری‌ام صدای پرنده‌ها را گوش می‌کنم. وقتی این نوشته را تمام کنم، چشم‌هایم را می‌بندم و خوابم می‌برد. و بعد از چند ساعت، وقتی هوا تاریک شد، بیدار می‌شوم. نمی‌دانم این زندگی را دوست دارم یا ندارم.

این نوشته پیش از آن‌که حتی شروع شود تمام می‌شود. چون ناهشیاری خواب بر من غلبه کرده‌است. و صدای پرنده‌ها ادامه پیدا می‌کند.


نمی‌توانم بفهمم که نمی‌خواهم بخوابم یا نمی‌توانم بخوابم.
چند ساعت پیش وقتی هنوز از خواب نپریده بودم، خوابِ آنجا را دیدم. آنجا جایی است که من دیگر نمی‌توانم به آن‌جا بروم. وقتی از چیزی یا کسی منع می‌شوم، اشتیاقِ آن چیز یا آن کس خیلی به قلبم چنگ می‌زند. ولی حیف که این‌بار، حتی این مسئله هم دیگر اشتیاقی به قلبم نمی‌اندازد.
چند ساعت دیگر باید در جلسه‌ی امتحان بنشینم. دلم می‌خواهد روزی که دیگر امتحان نداشتم، یک روز برای خودم جشن بگیرم، در آن روز حتما یک ساندویچ کالباس، چندتا دونات و یک قهوه‌ی خوب برای خودم می‌خرم و حتما یک اپیزود از توئین پیکسِ فصل یک را می‌بینم. شاید همه چیز در زندگی من تمام شده است و من باید در کتاب‌ها و فیلم‌ها به دنبال آن خوشبختی‌ای باشم که دیگر در جهان اتفاق نمی‌افتد. 

معجزه تنها واژه‌ای است که آدم‌ها نمی‌توانند به معنای آن دست ببرند و آن‌ را هم مانند هر واژه‌ی دیگری، مانند عشق، صداقت، دوستی، فداکاری، صلح و هزاران واژه‌ی دیگر، از معنا تهی کنند. و شاید برای همین من هنوز به معجزه ایمان دارم.



هر قدر که زمان بیشتری می‌گذرد، من چیزهای بیشتری را در خودم گم می‌کنم. وقتی به آینه نگاه می‌کنم، وقتی به کمد لباس‌هایم نگاه می‌کنم، وقتی به کفش‌هایم، که شکل پای من را گرفته‌اند نگاه می‌کنم، هیچ چیز آشنایی نمی‌یابم. خوب می‌فهمم که تسلی‌ناپذیری‌ام دیگر پایان ندارد. نه شعر، نه قصه، نه خیابان، نه قهوه، نه تمام شهرهای جهان دیگر مرا تسلی نمی‌دهند. و عشق را هم آدم‌ها خراب کرده‌اند. 
من این‌جا نشسته‌ام و تنها باورم هنوز عشق است. تنها باوری که می‌خواهم از آن محافظت کنم و برای آن صبر کنم. می‌خواهم از آن در برابر آدم‌ها، دروغ‌ها، محافظت کنم. این تنها باور من است. این که من را، ما را، جهان را تنها عشق نجات خواهد داد. و من نمی‌خواهم که بگذارم آدم‌ها این تنها باورم را خراب کنند. 

دلم می‌خواهد هنوز چیزی در جهان وجود داشته باشد که قلبم را از جا بِکَنَد. حتی اگر آن چیز، خاطره‌ی یک ناکامی باشد. من از حجمِ تهیِ قلبم می‌ترسم. 

دوباره این‌جا می‌نویسم. چون که نمی‌توانم این‌جا را، این تنها پناهم را از خودم بگیرم. 

در کافه‌ای نشسته‌ام. یک بشقاب اسپاگتی مرغ و اسفناج سفارش داده‌ام و یک کوکا. نصف اسپاگتی‌ام را خورده‌ام و نصف لیوان کوکایم را هم سر کشیده‌ام. و کمی هم کتاب خوانده‌ام: چند داستان کوتاه: "استاد دروغ‌های کوچک" حالا احساس می‌کنم سرم درد می‌کند و حالت تهوع خفیفی دارم. احساس مریضی می‌کنم. شاید سرما خورده‌ام. نمی‌دانم. ممکن است. چشم‌هایم هم کمی می‌سوزند و من مدام با دست‌هایم می‌مالمشان. این کار بهم احساس آرامش می‌دهد. انگار که یک جور تسکین برای چشم‌هام است. سرم سنگین است و موسیقیِ کافه انگار توی سرم طنین می‌اندازد. و بیشتر از آن‌چه که باید، دوام می‌آوَرَد. شاید بهتر باشد به خانه برگردم. یا بروم در خیابان قدم بزنم. اما از تاریکی خیابان می‌ترسم. فضای کافه  کمی دودآلود است. شاید هم سنگینی سرم به خاطر بد خوابیدنِ دیشب است. نمی‌دانم. 
چایِ داغ می‌ریزد روی من، روی کاناپه. و من این نوشته را آغاز می‌کنم. 
از روی کاناپه بلند می‌شوم و می‌آیم این‌جا، روی تخت‌خواب دراز می‌کشم و باران را گوش می‌کنم.
باران می‌آید. تو باران را دوست داشتی. من اما نه. من از خیس شدن بدم می‌آید. آن موقع هم بدم می‌آمد. نه این که من از باران بدم بیاید. نه. اما این تو بودی که وقتِ باران، به هر بهانه‌ای، به خیابان‌ها می‌رفتی و قدم می‌زدی. من نبودم. من آدمِ برف بودم. همیشه. من خیلی غمگینم. تهران من را غمگین کرده. تهران برف ندارد عزیزِ من. تهران هیچ چیز ندارد. چرا من آن‌جا نماندم؟ همه‌ی این حرف‌های بیهوده برای این است که بگویم من دلم برای تو تنگ است. برای آن شهر. آن دوستی. آن دبیرستان. آن قدم زدن‌هایمان. اصلا تو چرا رفتی زنِ آن آدم شدی؟ من قلبم از درد مچاله می‌شود. من چرا گذاشتم بروی؟ من چرا گفتم فرصت بده؟ ما چرا دیگر هرگز نخواهیم توانست در آن شهر با هم قدم بزنیم؟ چرا دیگر هرگز نخواهیم توانست به شکستنمان بخندیم؟ من آن روز را به خاطر می‌آورم که برف در خیابان‌ها بود. پیاده‌رو‌ها لیز بودند. ما راه می‌رفتیم. من کاپشن سفید پوشیده بودم. به خانه می‌رفتیم. دبیرستان تعطیل شده بود. ناگهان آدمی را دیدیم که من عاشقش بودم. در طرف دیگر خیابان. بعد ما به طرف دیگرِ خیابان رفتیم. شهر کوچک بود و همه می‌دانستند که ما نباید به طرف دیگر خیابان برویم. ولی ما طوری به طرف دیگر خیابان رفتیم که مفتضحانه بود و آن‌قدر به خودمان خندیدیم که از چشم‌های تو اشک آمد. آیا این همان سال بود که گربه‌ی من گم شد؟ نه. گربه‌ی من یک سال بعد گم شد. عزیزم. ما بی‌که بدانیم در همه‌ی آن سال‌های لعنتی شروع کرده بودیم که همه چیز را از دست بدهیم. همه چیز را. ما دیگر هرگز نخواهیم توانست برای خاطرِ آن آدم به آن‌طرف خیابان شتاب کنیم. آن آدم اصلا دیگر در جغرافیای ما نیست. هرگز هم نخواهد بود. ما دیگر هرگز نخواهیم توانست از آن دبیرستان به خانه‌هایمان بازگردیم. خانه‌ی ما را فروخته‌اند. خانه‌ی ما درست چند خانه دورتر از خانه‌ی شما بود. خیلی نزدیک بود. ما دیگر هرگز نمی‌توانیم از آن دبیرستان به خانه‌هایمان بازگردیم عزیزم. خانه‌ی ما دیگر وجود ندارد و اگر هم بتوانیم روزی از آن دبیرستان بازگردیم، تو بعد از خداحافظی درِ خانه‌تان را می‌بندی و من در ابدیتی از فقدان، میانِ درختانِ نزدیکِ خانه‌تان باقی می‌مانم. 
ما دوستان خوبی بودیم. تو مهربان‌تر بودی. من بداخلاق بودم. نامهربان به نظر می‌رسیدم. اما مراقبِ تو بودم. همیشه مراقبِ تو بودم. همیشه. ولی به نظر نمی‌رسید. چرا همه‌ی چیزهایی که ما داشتیم خراب شد؟ چرا ما از دست دادن را انتخاب کردیم؟ 
دیگر ترتیب وقایع را از دست داده‌ام. دیگر نمی‌دانم کدام اتفاق در کدام سال افتاد. دیگر نمی‌دانم کدام چیز را در کدام سال از دست دادیم. فقط می‌دانم، که همه چیز را از دست دادیم.
و لعنت به همه‌ی چیزهای جهان عزیزم.

من در لحظه‌ی عجیبی هستم. زمان را احساس نمی‌کنم. تفاوت روز و شب را احساس نمی‌کنم. فقط از روی ساعتِ موبایلم می‌فهمم که بعد از نیمه شب است. می‌دانم که پشتِ پنجره‌ها هم تاریک است. این‌ها را می‌بینم اما نمی‌فهمم. چند دقیقه‌ی پیش وقتی برای این‌که بدانم دست دارم ناچار شدم دستم را با دستِ دیگرم لمس کنم، تصمیم گرفتم این‌ها را بنویسم. چرا که ترسیدم. و احساس کردم من در ساعاتی پیش از جنون و فروپاشی‌ام قرار دارم. تصمیم گرفتم این را بنویسم تا روزی اگر مطلقا دیوانه بودم چیزی از آخرین لحظه‌های آگاهی‌ام وجود داشته باشد. من در لحظه‌ی عجیبی هستم و تفاوتی با اشیای اتاق ندارم. حافظه‌ای ندارم. پدر و مادر را احساس نمی‌کنم. هیچ چیز را احساس نمی‌کنم. هیچ چیز را دوست ندارم و هیچ‌کس را. مطلقا هیچ کس را دوست ندارم. حتی خودم را. خودی وجود ندارد. من یک هیچم. یک هیچِ مطلق. تفاوتی با موسیقیِ توی گوش‌هایم ندارم. و اطمینان دارم که هیچ مخدری مصرف نکرده‌ام. اطمینان دارم که در سلامت جسمانی کامل هستم. اطمینان دارم که همه‌ی این‌ها حاصل یک لحظه بود. یک لحظه‌ای که همه چیز فرو پاشید. و و این ویرانی در آرامش  کامل اتفاق افتاد. من در لحظه‌ی عجیبی هستم و نمی‌دانم کِی آیا مطلقا دیوانه خواهم بود، اما می‌دانم که این دیوانگی هیچ دلیلی نداشت. هیچ دلیلی. من هیچ کاری نکردم. من فقط نشستم و فرو ریختنِ چیزها را نگاه کردم.
حافظه‌ام هنوز کار می‌کند. اما زمانی دورتر از دیروز را به خاطر نمی‌آورم. حرکت انگشتانم روی این صفحه‌ی موبایل مرا می‌ترساند. همه چیز مبهم است. همه چیز غریبه است. توضیح دادن این چیزها سخت است. خیلی سخت. خیلی خیلی سخت. 



می‌خواستم بنویسم، آیا تو دوربین داری؟ 
و من دوربین را برای چه می‌خواستم؟
می‌خواستم یک دوربین قرض بگیرم، تا از لباسهای پهن شده، روی رخت‌پهن‌کن، عکس با کیفیتی بگیرم. عکسی که بتوانم همیشه آن را داشته باشم. عکسی برای فرار از فراموشی. 
نمی‌دانم آیا کسی می‌فهمد که لباس‌هایی که روی رخت‌پهن‌کن، برای خشک شدن پهن شده‌اند می‌توانند حائز اهمیت و معنای خاصی باشند؟ آن‌قدر که آدم بخواهد عکس با کیفیتی از آن‌ها، برای هرگز فراموش نکردنشان بگیرد. 
خسته‌ام. ریه‌هایم درد می‌کنند. هوای بدی دارد تهران. امروز با حالتی از مریضی به خانه رسیدم و دیگر نتوانستم از حالت تهوع و دل‌دردی که گمان می‌کنم از هوای تهران است، فرار کنم. 
سرد است. من خانه‌های سرد را - راستش را بخواهی- بیشتر از خانه‌های گرم دوست دارم. خانه‌ای که فروخته شد (اگر این‌جا را خوانده باشی می‌دانی از کدام خانه حرف می‌زنم)، همیشه سرد بود. آن‌قدر سرد که اصلا برای همین فروخته شد. مسخره است آدم بخواهد به کسی بگوید آن خانه فروخته شد چون در زمستان‌ها سرد بود. مسخره است و لعنت به همه‌ی چیزهای جهان.

من، که این‌قدر راحت همه چیز را، رها می‌کنم. من، که این‌قدر راحت حتی آرزوهام را رها می‌کنم، پس چرا نمی‌توانم آن خانه را رها کنم؟
همه‌ی ما بعد از فروختن ان خانه مریض شده‌ایم. بالاخره همه‌مان یک روز به این اعتراف می‌کنیم‌. 

من خسته ام. تنهایم. شب است. سرد و ساکت است. می‌روم یک لیوان شیر بریزم و بعد برگردم و آن‌چه را که در دفتر یادداشتم، امروز صبح نوشتم، این‌جا بنویسم. من این جا را دوست دارم. من فقط این‌جا را دارم:

" امروز صبح درخت ها به طرز اندوه‌باری خود را در خیابان نمایان می‌کردند. پس از دیدن این اندوه‌باری درختان بود که فهمیدم، آن‌چه من در زندگی می‌خواهم یک شادی بی‌اندازه و سبک نیست. من همین اندوه را، و همین اندوه‌باری درختان را بیشتر دوست دارم.
آیا زندگی، بدون درختانی که به غایت اندوه‌بار، در خیابان‌ ایستاده‌اند، هیچ زیبایی و هیچ معنایی خواهند داشت؟ آیا این‌گونه است که اکثر انسان‌ها به دنبال گونه‌ای از شادی بی‌پایان، بی‌دلیل، و همیشگی هستند؟ نوعی از شادی و اطمینان خاطر که ما را در زندگی ایمن می‌کند؟ نمی‌دانم؛ اما می‌دانم، که من، زیبایی زندگی را در شادی‌های بی‌حد و حصر، گم می‌کنم‌. 
(یک‌بار وقتی پس از مدت‌ها به خانه بازگشتم، در میان راه، در میان سرما و برف‌ها و سوز شدیدی که روی صورتم احساس می‌کردم، در ابتدای سپیده‌دم، وقتی هنوز اندکی از تیرگیِ دل‌گیرِ شب باقی مانده بود، ناگهان دیدم، ردیفی از چنارهای مسیر خانه‌مان را بریده‌اند. در آن زمان نیز غم عظیمی به من دست داد.)

تنهایی؛ این مهم‌ترین واژه در زندگی انسان. آیا کسی می‌تواند حالتی را مثال بزند که در آن تنهایی انسان، از میان می‌رود؟ چه چیز؟ بودن در کنار خانواده؟ معشوق؟ همسر؟ فرزند؟ حیوانی رام؟ چه چیز؟ آیا هیچ حضورِ دیگری هست که اندکی از تنهایی زندگیِ انسان را، تنهایی درون انسان را، تنهاییِ مرگِ انسان را، رقیق بنماید؟ نمی‌دانم. من هرگز چنین تجربه‌ای نداشته ام. من درباره‌ی زندگی دیگر انسان‌ها چیزی نمی‌دانم. من فقط می‌دانم که نمی‌توانم و هرگز نتوانسته‌‌ام خودم را خارج از قلمرو تنهایی احساس کنم. هر قدر هم به کسی، یا چیزی نزدیک باشم، هر قدر هم حضورِ عمیق و غلیظی در زندگی داشه باشند، باز، حفره‌ای در من، در درون من است که من را، نه در نهایتِ روز، نه پس از مدت‌ها، نه پس از پایانِ یک دیدار، نه در عدمِ حضور، بلکه در هر لحظه و ثانیه به درون خود می‌کشد. حفره‌ی تنهایی. و این چیزی نیست که من از آن فرار کنم. بلکه من، خودم را به دست این حفره، این تنها یقینِ زندگی‌ام، می‌سپارم. و نه فقط می‌سپارم، بلکه به آن عشق می‌ورزم. "


ساعت نزدیک سه نیمه‌شب است. من انسان تنها و دردمندی هستم و با بغض و گریه‌ای کودکانه و معصومانه تنها یک آرزو دارم. من عمیقا و از میان شیارهای خونیِ قلبم می‌خواهم آن خانه به من، به ما بازگردد‌ چرا که این غم، از تمام دنیایی که من می‌توانم تصور کنم، عظیم‌تر روی قلبِ من فرود می‌آید و من خودم را در برابر این غم بسیار کوچک، بسیار ناتوان و بسیار شکننده می‌بینم.


تهران همه‌چیز را غمگین می‌کند؛ درخت‌ها حق داشتند.

آخرین جستجو ها

هی فیلم فقط برای تو ... sertiotorri وبلاگ امام مهدی (عج) touchbphisviovo doctchrispoca مد 2017 Lawrence's game هیئت رهروان شهدا کرج Norman's info